وسوسه آنتونیوس قدیس، رمانی که سی سال نوشتن آن طول کشید!
اگر میخواهید با طبیعت و ذات گوستاو فلوبر آشنا شوید باید «وسوسه آنتونیوس قدیس» را بخوانید. او در این اثر شکست احساسات و شکها را در میان شخصیتهای رمان به خوبی به نمایش میگذارد. نویسنده بعد از نزدیک به سی سال پروراندن قصه در ذهن، رمان را سه بار نوشت و به یکی از رویاهااش که انتشار این اثر بود، رسید.
مرد پارسا، شخصیت اصلی رمان، بعد از آنکه بازیچهی امیال و طبیعت خود میشود، عذاب وجدان گریباناش را گرفته در دوراهی نیکی و بدی حیران است و با غرایز و امیالاش میجنگد. او در واقع وجه دیگری از نویسنده است که با تصورات وسوسهکنندهاش تنها مانده.
در بخشی از رمان «وسوسه آنتونیوس قدیس» که با ترجمهی کتایون شهپرراد و آذین حسین زاده توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«در سرزمین طیبه فراز یک کوه، بر قطعه زمینی هموار و مدور، به شکل نیم قرص ماه، که سنگهایی درشت درمیانش گرفته است.
آن عقب کلبه زاهد است. از گل و نی بوریا، با سقفی مسطح و بدون در. داخل کلبه، کوزهای گلی و قرصی نان سیاه بهچشم میخورد؛ در وسط، بر رحلی چوبین، کتابی بزرگ؛ روی زمین، اینجا و آنجا، رشتههای کنف، دو سه حصیر، سبدی و چاقویی. در ده قدمی کلبه، صلیبی بلند بر زمین نشاندهاند؛ و، در آنسوی تکه زمین هموار، خرمابنی کهنسال و تابیده بر پرتگاه خمیده است؛ چه، دیواره کوه صاف است و رود نیل گویی دریاچهای را پای پرتگاه حفر کرده است.
حصار صخرهها از چپ و راست دید را محدود کرده است. طرف کویر، اما، امواج عظیم و موازی شن پی هم ردیف شدهاند؛ بور و خاکستری رنگ. پشت در پشت، هماره خمیده به بالا؛ بعد، فراسوی شنها، آن دوردستها، رشته کوه لیبی دیواری گچی رنگ ساخته است که، در بخار نیلگون، محو بهنظر میرسد.
پیش رو، خورشید فرو میمیرد. آسمان در شمال صدفی رنگ است و، بالاسر، ابرهای ارغوانی، اینجا و آنجا، همچون پرکهای یالی عظیم بر گنبد کبود آرمیدهاند. پرتوهای آتشین خورشید، رنگی سوخته بهخود میگیرد؛ بخشهای لاجوردی، رنگ میبازد و صدفی میشود. اکنون دیگر بوتهزارها، ریگها، زمین، همه و همه، چون برنز، سخت جلوه میکند. و در فضا گردی طلاییرنگ شناور است، گردی آنچنان ریز که با لرزههای نور درهم میآمیزد.
آنتونیوس قدیس که ریشی بلند و موهایی بلند دارد و ردایی از پوست بر بر تن، چهارزانو نشسته است و حصیر میبافد. خورشید که از نظر پنهان میشود، آنتونیوس آهی بلند میکشد و، دیده در افق، میگوید: انتونیوس قدیس باز هم یک روز! یک روز دیگر هم گذشت! با اینحال، آنوقتها چنین زار نبودم! شب به آخر نرسیده، مناجاتم را آغاز میکردم.»
ارسال نظر