خدا هم با محمد "یاعلی" گفت
فرشتگان خدا برای غبارروبی کعبه از یکدیگر سبقت میگرفتند.
شاد بودند که وعده خدا درباره تولد همای رحمت، محقق میشود.
فاطمه دختر اسد، آرام، اما با گامهایی استوار، خانه ابوطالب را به سوی خانه خدا ترک گفت. اضطراب وجودش را گرفته بود.
هرچه به خانه خدا نزدیکتر میشد، تپش قلبش بیشتر می شد.
خدایا! تنها چه کنم؟ مبادا فرزندم...
چشمان نگرانش را خانه خدا پر کرد. بارها دور این خانه چرخیده بود اما هیچگاه تا این حد به آن دل نداده بود.
***
غصه به جانش افتاد. افسردگی سراغش آمد.
پاهایش نای رفتن نداشت.
میخواست بنشیند و از رهگذری یاری بجوید...
دیوار خانه شکافته شد. صدای آرامی را شنید: «وادخلی جنتی»
پاهایش جان گرفت.
پر درآورد. خودش را بسان کودکی یافت که به سوی آغوش مادر میدود.
از این پس را دیگر هیچکس نمیداند. هیچکس نمیداند که بر فاطمه دختر اسد، در چاردیواری خانه خدا چه گذشته است. او هم هیچگاه آن را برای کسی باز نگفت... ***
از همان راهی که آمده بود، برگشت؛ نه با شتاب که آرام. ودیعه خدا را کجا ببرد دور از خانه خدا؟
دستان نوزادش را می بوسد و در همان هنگام چشم بر زادگاه او میدوزد.
فرشتگان به او رشک میبرند. به او میگویند: نرو! میخواهند بالهای خود را به پیکر نوزاد زیبای او بسایند.
***
ابوطالب چشم به راه است و نگران.
فاطمه را که میبیند، از شادی در پوست نمیگنجد. بهسوی او میدود. هدیه خدا را میان دستانش میگیرد. اشک از گوشه چشمهایش روی زمین میچکد.
***
... و محمد میآید. نوبت عشقبازی اوست. همه به تماشا میایستند.
منتظرند ببینند محمدامین چه می کند؟ چه می گوید؟... قنداقه را در بغل میگیرد.
با لحنی عاشقانه صدایش میکند؛ علی! همه عالم و نیز خالق عالم، با محمد یکجا میگویند: یا علی!
ارسال نظر