|
| کد مطلب: ۱۰۳۲۰۵
لینک کوتاه کپی شد

مردی که زیر بار حقارت نرفت

خسرو حکیم رابط که از او به عنوان خسرو نمایشنامه‌نویسی ایران یاد می‌شود، هنرمندی است که از همان سال‌های آغازین زندگی با فقر و تنگدستی دست و پنجه نرم کرده است اما هرگز حقارت را نپذیرفته و همواره عزت نفس خود را حفظ کرده است.

مردی که زیر بار حقارت نرفت
منبع: ايسنا |

امروز، ۵ فروردین ماه سالروز تولد این نویسنده و استاد دانشگاه است. حکیم رابط، زاده ۵ فروردین سال ۱۳۰۹ در شیراز است که در کودکی پدر خود را از دست داد و خیلی زود با رنج فقر و نداری آشنا شد. او در زندگی پر فراز و نشیب خود تجربیات گوناگونی به دست آورده؛ از فعالیت‌های اجتماعی تا حضور در فضاهای سیاسی و هنری.

او در کنار تجربیاتی نظیر کارگری و معلمی، به واسطه فعالیت خود در حوزه نوشتن به عنوان یکی از تاثیرگذارترین نمایشنامه‌نویسان ایران قلمداد می‌شود. تاثیر مهم او تنها به دلیل نگارش نمایشنامه‌های صحنه‌ای «آنجا که ماهی‌ها سنگ می‌شوند»، «ایوب دلتنگ خسته خندان»، «سهراب شنبه»، «سهراب و ساز و والی قبرستان» یا نمایشنامه های رادیویی مانند «آهو احمد»، «زیر تیغ آفتاب»، «فیل در پرونده» و ... نیست چراکه او بیش از ۴۰ سال سابقه تدریس در مدارس و دانشگاه‌های مختلف هنری را دارد و شاگردان زیادی پرورده است.

حکیم رابط که خود دانش‌آموخته تئاتر در دانشکده هنرهای دراماتیک است، به عنوان استادی چیره‌دست و بی حاشیه در چشم و دل دانشجویان خود جای دارد.

او بخشی از خاطرات زندگی خود را در کتاب «روز هفتم» که از سوی نشر «قطره» منتشر شده، روایت کرده است.

به انگیزه نوروز یکی از این خاطره‌ها را که مناسب حال و هوای عید است، به نقل از همین کتاب مرور می‌کنیم. این خاطره گرچه طعم تلخی دارد ولی حاوی درس بزرگی برای همه ماست؛ حفظ عزت انسانی حتی در سخت‌ترین شرایط.

با هم این خاطره را از نظر می‌گذرانیم:

«بیست روزی به نوروز مانده است. بیکارم. اتاقی گرفته‌ایم در سلسبیل. به رفقایی بر می‌خورم که کاری گیر آورده‌اند در شرکت روشنایی فروزان. چند نفری هستند؛ مهندسی و معلمی و کارگری و ... کارشان نصب انشعاب برق است به خانه‌ها. دستمزد مشخصی ندارند؛ با نصب هر انشعابی «اِنعامی» می‌گیرند. شب عید است. مرا نیز به همکاری می‌پذیرند. قرار می شود از «اِنعام‌ها» چیزی هم به من برسد. «اِنعام» گرفتن برایم سخت است و تلخ. در زندگی بسیار تحقیر شده‌ام اما حقارت را نپذیرفته‌ام. اختیار تحقیر دست خودم نبوده است اما قبول حقارت؟

جنگ سختی در گرفته است بین من و خودم... سال نو و سفره خالی در آن کفه ترازو، من و سربلندی و مادر در این کفه. مادر، وزنه سنگینی است. اگر بفهمد؟ اگر مرا در کوچه‌ای در زیر بار رکاب و نردبان و کیسه گچ ببیند؟ آخر قرار شده است بار این دوستان را من بر دوش بکشم. سهم من از «اِنعام» در این بارکشی است. اگر مادر ببیند، می‌میرد. بدبختی این است که محل کار نیز همین محله است. چه بسا پیش آید که مجبور باشم نردبانم را چهار خانه آن سوتر از اتاقک مادرم بکارم... سرانجام زور فقر می‌چربد.

با اسم «حسن آقا»، نردبان بر دوش ، رکاب‌های سیم کشی بر شانه، کیسه گچ زیر بغل، در کوچه پس کوچه‌های «سلسبیل».

هر انشعابی که وصل می‌شود: «ببخشیدها... انعام بچه‌ها». کم کم گوشم به این کلمه عادت کرده است. با این همه قبل از اینکه کار به «ببخشیدها» برسد، من بساط را جمع کرده و به آن سوتر کوچه کوچیده‌ام.

شب عید است؛ خانه‌ها برق می‌خواهند. این بیست روز را شب و روز «بار» برده‌ام. بنااست که «اِنعام» بچه‌ها جمع و قبل از تحویل سال تقسیم شود. قرارمان قهوه خانه‌ای در همان حوالی.

کمی زودتر از وقت به قهوه خانه می‌آیم. می‌نشینم؛ منتظر ... به لحظه تحویل سال نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم. از رفقا خبری نیست. گلوله تحویل سال شلیک می‌شود، آن آهنگ نحسِ ساز و سرنا و دهل نیز شلیک می‌شود. تیر خلاص را قهوه‌چی می‌زند: «سال تحویل شد. تو خونه و زندگی نداری مرد؟»

 

ارسال نظر

پربازدیدترین